ساعت 24
نامت چه بود؟ آدم فرزندِ کی ؟ من را نیست نه مادری و نه پدری بنویس اول یتیم عالم خلقت محل تولد؟ بهشت پاک اینک محل سکونت؟ زمین خاک آن چیست بر گُرده نهادی؟امانت است. قدت؟ روزی چنان بلند که همسایه خدا ، اینک به قدر سایه بختم بروی خاک اعضای خانواده؟ حوای خوب و پاک، قابیل وحشتناک،هابیل زیر خاک روز تولدت؟در جمعه ای ،به گمانم روز عشق رنگت؟ اینک فقط سیاه ز شرم چنان گناه وزنت؟نه آنچنان سبک که پَرم در هوای دوست ، سنگین نه آنچنان که نشینم به این زمین جنست؟ نیمی مرا زخاک نیمی دگر خدا شغلت؟ در کار کشت امید بروی خاک شاکی تو؟ خدا نام وکیل؟ آن هم فقط خدا جرمت؟ یک سیب از درخت وسوسه تنها همین؟ همین و بس حکمت؟ تبعید در زمین همدمت در گناه ؟ حوای آشنا ترسیده ای؟ کمی زچه؟ که شوم من اسیر خاک آیا کسی به ملاقاتت آمده است؟ بلی چه کس؟ گاهی فقط خدا داری گلایه ای؟ دیگر گِله نه ولی... ولی که چه؟حکمی چنین آن هم به یک گناه؟!!!! دلتنگ گشته ای؟ زیاد برای که؟ تنها فقط خدا آورده ای سند؟ بلی چه؟دو قطره اشک داری تو ضامنی؟ بلی چه کس؟ تنها خدا در آخرین دفاع؟ می خوانمش چنان که اجابت کند دعا باز هم اول مهر داره نزدیک می شه. یادش بخیر اون موقع که مدرسه می رفتیم. چه خاطراتی داشتیم. الان با کامپیوتر و پلی استیشن و موبایل و این چیزها که دیگه بچه ها خیلی از خاطرات شیرینی را که ما داشتیم ندارن. یادتونه: اون موقعها
اعضای قبیله سرخ پوست از رییس جدید می پرسن: «آیا زمستان سختی در پیش است؟» رییس جوان قبیله که هیچ تجربه ای در این زمینه نداشت، جواب میده «برای احتیاط برید هیزم تهیه کنید» بعد میره به سازمان هواشناسی کشور زنگ میزنه: «آقا امسال زمستون سردی در پیشه؟ » پاسخ: «اینطور به نظر میاد»، پس رییس به مردان قبیله دستور میده که ... بیشتر هیزم جمع کنند و برای اینکه مطمئن بشه یه بار دیگه به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: «شما نظر قبلی تون رو تایید می کنید؟» پاسخ: «صد در صد»، رییس به همه افراد قبیله دستور میده که تمام توانشون رو برای جمع آوری هیزم بیشتر صرف کنند. بعد دوباره به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: «آقا شما مطمئنید که امسال زمستان سردی در پیشه؟» پاسخ: بگذار اینطوری بگم؛ سردترین زمستان در تاریخ معاصر! رییس: «از کجا می دونید؟» پاسخ: «چون سرخ پوست ها دیوانه وار دارن هیزم جمع می کنن! مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند. لباس پوشید و راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد و در همان نقطه مجدداً زمین خورد! او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید. مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید.))، از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم. مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند. مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند. مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود. مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند. مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد. شیطان در ادامه توضیح می دهد: ((من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.)) وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راهمان به مسجد برگشتید، خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید. به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید. بنا براین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم.
گاهی نمی شود که نمی شود
گاهی هزار دوره دعا بی اجابتست
گاهی نگفته قرعه به نام تو می شود
گاهی گدای گدایی و بخت نیست
گاهی تمام شهر گدای تو میشود...
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |