شهریور 90 - ساعت 24
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ساعت 24

فقر اینه که ...

ادامه مطلب...

نوشته شده در پنج شنبه 90/6/3ساعت 2:25 عصر توسط مریم نظرات ( ) | |

  مردی در کنار رودخانه‌ای ایستاده بود  .

ناگهان صدای فریادی را ‌شنید و متوجه ‌شد که کسی در حال غرق شدن است  .

فوراً به آب ‌پرید و او را نجات ‌داد...

اما پیش از آن که نفسی تازه کند فریادهای دیگری را شنید و باز به آب ‌پرید و دو نفر دیگر را نجات ‌داد!

اما پیش از این که حالش جا بیاید صدای چهار نفر دیگر را که کمک می‌خواستند ‌شنید ...!

او تمام روز را صرف نجات افرادی ‌کرد که در چنگال امواج خروشان گرفتار شده بودند ، غافل از این که چند قدمی

 بالاتر دیوانه‌ای مردم را یکی یکی به رودخانه می‌انداخت...!

 

 

 

   


نوشته شده در پنج شنبه 90/6/3ساعت 3:10 صبح توسط مریم نظرات ( ) | |

 مردی نزد روانپزشک رفت و از غم بزرگی که در دل داشت برای دکتر تعریف کرد
دکتر گفت به فلان سیرک برو . آنجا دلقکی هست
اینقدر می خنداندت تا غمت یادت برود
مرد لبخند تلخی زد و گفت : من همان دلقکم   . . .

 

 

 

   


نوشته شده در پنج شنبه 90/6/3ساعت 3:8 صبح توسط مریم نظرات ( ) | |

 وقتی سارا دخترک هشت ساله، شنید که پدر و مادرش درباره برادر کوچکترش صحبت می‌کنند. فهمید که برادرش سخت بیمار است و آنها پولی برای مداوای او ندارند. پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمی‌توانست هزینه جراحی پرخرج برادر را بپردازد. سارا شنید که پدر آهسته

ادامه مطلب...

نوشته شده در پنج شنبه 90/6/3ساعت 2:57 صبح توسط مریم نظرات ( ) | |

 

خورشید را باور دارم حتی اگر نتابد.

به عشق ایمان دارم حتی اگر آن را حس نکنم.

به خدا ایمان دارم حتی اگر سکوت کرده باشد.

(دیوار نوشته ای مربوط به ویرانه های جنگ جهانی دوم) 


  

 

 

 

   

 


نوشته شده در پنج شنبه 90/6/3ساعت 2:50 صبح توسط مریم نظرات ( ) | |

قالب وبلاگ : قالب وبلاگ